محل تبلیغات شما



صبح شد، بیدار شدم و بر حسب عادت تلویزیون را برای شنیدن دعای ندبه روشن کردم و مشغول کار شدم، میشنیدم در بین  دعاها مداح میگوید: حاج قاسم برای ما دعا کن»
توجهی نکرم،کارهایم تمام شد امدم روبروی تلویزیون نشستم 
چشمم به زیرنویسها افتاد و روی صفحه تلویزیون میخکوب شدم.
به معنای واقعی هنگ بودم.
نوشتن برایم سخت است، چه بنویسم؟ بنویسم همه عمر در مجاهدت بودی؟ از پیروزی هایت بگویم؟ بگویم ما در خواب ناز بودیم که تو پرکشیدی؟ و یا بگویم.؟؟
همه این ها را همه میدانند و بهتر از من هم میدانند.

برای پایان سخنم بگویم که:
واقعا باورش سخت است ولی اگر عاقبت امثال شما شهادت نباشد جای تعجب دارد. 
در میان این هیایو اما مثل همیشه دلم آرام میگیرد با سخن ولی امرمان. 
باشد که ماهم بتوانیم سرباز اقایمان باشیم.

 

یاحق


با صداي بلند زندگي نکنيد.

مدت زياديست از فصاي مجازي به خصوص اينستاگرام تنفر زيادي دارم، دوست ندارم نه پستي بگذارم و نه پستي را ببينم.
البته پست که چه عرض کنم، بهتر است بگويم مانور تجملگرايي.
مانوري که هرکه بيشتر عکسهاي لاکچري بگذارد برنده است، هر که بيشتر از لحظات خصوصي اش پست بگذارد برنده است، هرکه بيشتر دل بشکند و آه مردمي را دراورد برنده است.
نميدانم هنگام گذاشتن اين پستها و عکسها کمي فکر ميکنند که اين عکس گذاشتن از سفره و شب يلدا و مسافرت و چه دردي را دوا ميکند؟ اصلا به کسي چه ربطي دارد شما امروز ظهر چه ميخوريد؟ چه ميپوشيد؟از کجا خريد ميکنيد؟
و يا در نهايت اين عکسهايي که از شب يلدا و جشن تولدها پست ميشود ساده هستند؟ در حدي هست که اگر عکس اورا گذاشتيد مردم هم بتوانند مانند او را انجام دهند؟
يا صرفا ميخواهيد تجملگرايي خودرا به بقيه اثبات کنيد؟

دوست دارم برگردم به زماني که گوشي هاي ساده اي داشتيم و نه ميشد عکسي گرفت ، و نه عکسي را پست کرد ، و نه آه بقيه را دراورد.

بياييد تمرين کنيم که با صداي بلند زندگي نکنيم.

.
.
.
"ياحق"


صبح پنج شنبه بود روز بیست و یکم شهریورماه، سال هزار و سیصد و هشتاد و غم.

خانه سراپا مشکی شده است، در خانه جای سوزن انداختن نیست ولی انگار تو نمیخواهی باور کنی.

نگاهی به چهره پر از غم مادر میکنی، بند دلت پاره میشود.

و تو ان دختر کوچولویی که تا دیروز " بابا" باید برایت لالایی میخواند تا بخوابی، باید باور میکردی که دیگر حسرت همین یک کلمه هم بر دلت خواهد ماند.

سخت است نوشتن و گفتن قصه های این دوازده سال، و تو پدرم خوب همه شان را میدانی. اری پدر مهربانم! امروز دوازده سال است که نیستی و شبهایی را با خیالهای دخترانه ام سپری کردم، با خاطراتی که تو از خودت برجا گذاشته ای.

و از همه چیز سخت تر در این دوازده سال، دیدن تنهایی مادر و مرد شدن پسر کوچولوی چهار ساله است.

وقتی به عقب برمیگردم انگار هنوز هم نمیخواهم باور کنم نبودنت را، چرا که تورا کنار خودم حس میکنم، بارها در تنهایی ها صدایت زدم و تو کمکم کردی. سخت است نوشتن از روزهای بی تو و از بزرگی شخصیت و روحت .

ولی خوب میدانم که با رفتنت، نه فقط ما که همه شهر یتیم شد.

 

 

"یاحق"


" محمدعلی" جان!
چیزی به سه ماهه شدنت نمانده است، در این سه ماه هربار که صدایت میزنم در دلم غوغایی بپا میشود.
نمیدانم چه حسی است، بهتر است بگویم سرشار از عشق میشوم.
میدانی؟ دوست دارم وقتی صدایت میزنم " علی" را چندین بار تکرار کنم، اصلا دوست دارم روی نام "علی" توقف کنم؛
خاصیت عاشقی همین است،د لت میخواهد هرچه داری تقدیمش کنی، دلت میخواهد در همه کارهایت نشانه ای از معشوقه بگذاری حتی اگر شده کوچکترین کارها؛ حتی اگر شده نام پسرت را، تا هر بار که صدایش میزنی یادت باشد، که به برکت نام زیبای "علی" چه کارها که باید انجام دهی.
این شبها اما دلم بیشتر میگیرد‌،دلم میخواهد بیشتر صدایت کنم اما با دلم چه کنم، که با هر بار صدا زدنت دوست دارم گوشه ای بنشینم و یک دل سیر اشک بریزم.
نام "علی" نیازی به روضه خوان ندارد، با همین یک کلمه میتوان تا جان داری اشک بریزی برای مولایت.
.
پسرکم! تو را به صاحب نام زیبایت میسپارم.
.
.
.
"یاحق" 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

طلوع دوباره