محل تبلیغات شما

صبح پنج شنبه بود روز بیست و یکم شهریورماه، سال هزار و سیصد و هشتاد و غم.

خانه سراپا مشکی شده است، در خانه جای سوزن انداختن نیست ولی انگار تو نمیخواهی باور کنی.

نگاهی به چهره پر از غم مادر میکنی، بند دلت پاره میشود.

و تو ان دختر کوچولویی که تا دیروز " بابا" باید برایت لالایی میخواند تا بخوابی، باید باور میکردی که دیگر حسرت همین یک کلمه هم بر دلت خواهد ماند.

سخت است نوشتن و گفتن قصه های این دوازده سال، و تو پدرم خوب همه شان را میدانی. اری پدر مهربانم! امروز دوازده سال است که نیستی و شبهایی را با خیالهای دخترانه ام سپری کردم، با خاطراتی که تو از خودت برجا گذاشته ای.

و از همه چیز سخت تر در این دوازده سال، دیدن تنهایی مادر و مرد شدن پسر کوچولوی چهار ساله است.

وقتی به عقب برمیگردم انگار هنوز هم نمیخواهم باور کنم نبودنت را، چرا که تورا کنار خودم حس میکنم، بارها در تنهایی ها صدایت زدم و تو کمکم کردی. سخت است نوشتن از روزهای بی تو و از بزرگی شخصیت و روحت .

ولی خوب میدانم که با رفتنت، نه فقط ما که همه شهر یتیم شد.

 

 

"یاحق"

برای شهادت حاج قاسم عزیز...

اينقدر با صداي بلند زندگي نکنيد...

به بهانه دوازدهمین سال نبودنت!

تو ,دوازده ,سال ,سخت ,باور ,انگار ,و تو ,این دوازده ,و از ,سخت است ,دوازده سال،

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

๓เรค